با ازدواج چه بر سر عشق می آید؟ 41

با ازدواج چه بر سر عشق می آید؟ 41
3+

با ازدواج چه بر سر عشق می آید؟ 41

زمان پیشنهادی مطالعه مقاله ؟10 دقیقه

مرکز مشاوره آنلاین دکتر الهام مبلیان

 

 

 

 

 

 

ماریا و جو شروع کردند به گفتن داستان زندگی شان.

در سالهای اول مشکلات زیادی داشته اند.

آنها در یک جامعه بزرگ شده بودند، عقاید مذهبی مشابهی داشتند، در یک مدرسه درس خوانده بودند.

موسیقی، ورزش و فیلمهای مورد علاقه شان مشابه هم بود.

آنها دارای تفاهم کافی برای داشتن حداقل اختلاف در زندگی بودند.

سال آخر دبیرستان نامزد کردند.

در دو دانشگاه متفاوت درس می خواندند اما یکدیگر را می دیدند.

سه هفته بعد از اینکه جو مدرک بازرگانی و ماریا مدرک پرستاری خود را گرفت، زندگی مشترکشان زیر یک سقف را آغاز کردند.

دو ماه بعد بخاطر کار جو به فلوریدا نقل مکان کرده بودند.

سه ماه اول به دلیل نقل مکان، یافتن خانه و لذت بردن از زندگی در کنار هم هیجان انگیز بود.

شش ماه از شروع زندگیشان گذشته بود که ماریا احساس کرد جو از او فاصله می گیرد.

ساعتهای طولانی خارج از خانه کار می کرد و وقتی به خانه بر می گشت نیز ساعت ها با کامپیوتر مشغول بود.

وقتی ماریا در نهایت احساسش را به جو گفت، جو توضیح داد که از او فاصله نگرفته است و فقط تلاش می کند در کارش بهترین شود.

جو به ماریا گفته بود که او نمی تواند فشاری که روی جو هست را درک کند و اینکه خیلی مهم است که در سالهای ابتدایی کارش عملکرد عالی داشته باشد.

ماریا با این توضیحات راضی نشد، اما تصمیم گرفت او را آزاد بگذارد.

ماریا با تعدادی از خانم هایی که در آن آپارتمان زندگی می کردند دوست شد.

اغلب وقتی می دانست جو تا دیر وقت کار می کند، بعد از اینکه کارش تمام میشد، بجای آمدن به خانه با یکی از آنها برای خرید بیرون می رفت.

گاهی اوقات وقتی جو به خانه می آمد، ماریا نبود.

این موضوع جو را خیلی آزار می داد و ماریا را به بی فکری و بی مسئولیتی متهم کرد.

ماری با عصبانیت به او گفت: «کی بی مسئولیته؟ تو حتی یه زنگ به من نمیزنی بگی کی میرسی خونه.

از کجا بدونم کی باید خونه باشم وقتی نمیدونم کی میای؟ وقتی هم میای خونه همه ش سرت تو کامپیوتره. تو زن لازم نداری، یه کامپیوتر لازم داری».

جو با صدای بلند جواب داد: «من به یه زن نیاز دارم. نمی فهمی؟

اصل موضوع همینه. من به یه زن نیاز دارم».

اما ماریا نفهمید.

حسابی گیج شده بود.

برای فهمیدن این موضوع به کتابخانه رفت و چند کتاب در مورد ازدواج و زندگی مشترک مطالعه کرد.
با ازدواج چه بر سر عشق می آید؟ 41
ماریا گفت: «زندگی قرار نیست اینجوری باشه.

باید یه راهی واسه مشکلمون پیدا کنم».

وقتی جو رفت سراغ لپ تاپش، ماریا کتابش را برداشت تا مطالعه کند.

ماری خیلی شبها تا نیمه شب کتاب می خواند.

وقتی جو داشت به رختخواب می رفت، با کنایه به ماری گفت:

«اگه همین قدر که اینجا کتاب میخونی تو دانشگاه کتاب می خوندی، همه نمراتت عالی میشد».

ماریا جواب داد: «من الان تو دانشگاه نیستم. تو زندگیم و الان نیاز به یه مشاور دارم».

جو بدون توجه رفت و خوابید.

در پایان سال اول زندگی شان، ماریا نا امید شده بود.

به آرامی به جو گفت: «من میخوام یه مشاور ازدواج پیدا کنم. توام با من میای؟»

جو جواب داد: «من به مشاور ازدواج نیاز ندارم، نه وقتشو دارم، نه پولشو».

– «پس خودم تنها میرم»

«خوبه، به هرحال تویی که به مشاوره نیاز داری»

صحبتشان تمام شد.

ماریا کاملا احساس تنهایی می کرد.

هفته بعد ماریا نزد یک مشاور رفت.

بعد از سه جلسه مشاوره، مشاور به جو زنگ زد و به او گفت میخواهد با او صحبت کند و از دیدش نسبت به زندگی مشترک آگاه شود.

جو پذیرفت و فرآیند بهبود آغاز شد. شش ماه بعد آنها زندگی جدیدی را شروع کردند.

چه چیزی تو اون جلسات مشاوره باعث شد زندگی شما تغییر کنه؟»

– «دکتر چاپمن خلاصه بخوام بگم یاد گرفتیم به زبان عشق همدیگه با هم صحبت کنیم.

البته اون زمان مشاور این اصطلاح زبان عشق رو استفاده نمی کرد اما امروز که سخنرانی شما رو گوش میدادم، این تو ذهنم اومد و دقیقا فهمیدم چه اتفاقی واسه ما افتاد که زندگیمون رو تغییر داد.
با ازدواج چه بر سر عشق می آید؟ 41
ما یاد گرفتیم به زبان عشق هم حرف بزنیم».

«زبان عشق تو چیه جو؟»

بدون مکث گفت: «تماس بدنی»

ماریا گفت: «بدون شک تماس بدنی»

«تو چی ماریا؟ زبان عشق تو چیه؟»

اختصاص وقت با کیفیت دکتر چاپمن.

چیزی که تمام روزایی که سرش به کارش و کامپیوترش گرم بود بهش نیاز داشتم».

«چطور فهمیدین زبان عشق جو تماس بدنیه؟»

ماریا گفت:

«یکم زمان برد.

رفته رفته تو جلسات مشاوره متوجه شدیم.

اولش اصلا فکر نمی کردم خودش این موضوع رو میدونسته».

جو گفت:

«درسته، هیچ وقت بهش نگفتم که دلم میخواد لمسم کنه.

از درون شدیدا نیاز داشتم که منو لمس کنه.

همیشه من شروع می کردم و اونم واکنش نشون میداد.

منم حس می کردم عاشقمه.

اما بعدها بارها بهش نزدیک شدم اما اون هیچ واکنشی نشون نمیداد…

شاید بخاطر خستگی ناشی از کارش بوده اما من برداشت شخصی خودم رو داشتم.

فکر میکردم دیگه براش جذاب نیستم.

بعد دیگه بهش نزدیک هم نمیشدم، چون دوست نداشتم پس زده بشم.

پس منتظر شدم ببینم بعد چه مدتی به من نزدیک میشه، منو میبوسه یا یه آمیزش جنسی رو شروع می کنه.

یکبار شش هفته طول کشید تا منو لمس کرد.

نمی تونستم اون وضعیت رو تحمل کنم.

فاصله گرفتن من به این دلیل بود که از دردی که وقتی کنارش بودم حس می کردم، دور بشم».

بعد ماری گفت:

«اصلا نمیدونستم همچین حسی داره.

میدونستم بهم نزدیک نمیشه.

مثل دوران نامزدی همدیگرو لمس نمی کردیم.

من فکر می کردم الان دیگه مثل دوران نامزدی براش مهم نیست.

گاهی هفته ها لمسش نمی کردم.

اصلا به ذهنم نمی رسید.

کار می کردم، به کارای خونه رسیدگی می کردم و سعی می کردم مزاحم کارش نشم.

واقعا نمیدونستم باید اون کارو انجام بدم.

نمی فهمیدم چرا بهم توجه نمی کند.

مسئله این بود که گذروندن زمان با من چیزی بود که باعث میشد احساس کنم عاشقمه و قدرمو میدونه.

واقعا برام مهم نبود که بغلم کنه یا منو ببوسه.

هر وقت به من توجه می کرد من عشقش رو حس می کردم».

وقتی جو و ماریا کشف کردند نیازهای عشقی هم را برآورده نمی کنند، شروع کردند به تغییر شرایط.

ماریا می گفت: «انگار یه شوهر جدید داشتم!»

جو گفت: «چیزی که تو سمینار امروز منو شگفت زده کرد این بود که سخنرانی شما در مورد عشق منو به اون سالها برد.

چیزی که شش ماه طول کشید تا ما بفهمیم رو تو بیست دقیقه گفتید».

گفتم: «خب مهم نیست که چقدر سریع اونو یاد بگیرید، مهم اینه که خوب یاد بگیرید و مشخصه که خوب یاد گرفتین».

جو فقط یکی از افرادی بود که زبان اصلی عشق آنها تماس بدنی است.

از لحاظ احساسی آنها نیاز شدیدی به این دارند که همسرشان به آنها نزدیک شود و به هر طریقی آنها را لمس کند.

دست کشیدن لای موها، نوازش پشت، گرفتن دست، بغل کردن، آمیزش جنسی، تمام اینها و سایر لمس کردن های عاشقانه باعث زنده نگه داشتن حس عشق در فردی است که زبان اصلی عشق او تماس بدنی است.

نوبت شماست…

زمان هایی را به یاد آورید که بدون فکر کردن به مسائل جنسی یکدیگر را لمس کرده بودید و آن لمس باعث افزایش عشق و صمیمیت بین شما و همسرتان شد. چه چیزی آن زمان ها را خاص کرده بود؟

اگر زبان عشق همسر شما تماس بدنی است:

ا هر زمان که امکانش هست نزدیک او بمانید و دستش را بگیرید.

۲ وقتی برای همسر خود خرید می کنید چیزی بخرید که با طبیعت لمسی او سازگار باشد. مثلا یک دمپایی نرم

۳ به همسر خود نزدیک شوید و بگویید: «اخیرا بهت گفتم که عاشقتم؟»

بعد بغلش کنید و در حالی که پشتش را نوازش میکنید بگویید: «تو بهترینی». بعد سراغ مراحل بعدی بروید!

 

 

منبع: 5 زبان عشق از گری چاپمن

 

لینکهای مرتبط : 

با ازدواج چه بر سر عشق می آید؟ 1

اهمیت ملاک زیبایی در ازدواج
عشق کارآمد
انواع عشق کدامند؟
هنر عشق ورزی من و تو

عشق سمی 1

خون آشام های آشنا_بخش اول

عشقتونو ببوسین!

کل کل های زن و شوهری

 

همراه ما باشید…
کانال تلگرام خانم دکتر الهام مبلیان
آدرس اینستاگرام خانم دکتر الهام مبلیان
رادیو باهم
زندگی رویایی وبلاگ شخصی حوری دیانی

 

گردآورنده : حوری دیانی

 

192

دیدگاهتان را بنویسید

error: هشدار: محتوا محافظت می شود !!